وقتی بهم نگاه کرد فقط با تعجب نگاهش کردم.چون جای اون طور نگاه
کردن نبود.وقتی بهم خندید نخندیدم. عجیب هم نبود.حس خندیدن نداشتم.
وقتی گفت تو ... هستی؟ تعجب نکردم.فقط گفتم :نمی دونم شاید.
کنارم نشست.بارون می اومد.نیمکت خیس بود.اما من هنوز نمی شناختمش.غریبه
نبود اما آشنا ی دل هم نبود.شاخه ی گلی رو که تو دستش بود بهم داد.فقط تو لا به
لای انگشتام بود و من بهش نگاه می کردم.
غروب شده بود ... اون رفته بود ... شاخه ی گل زیر پام بود ... اون
با این که خنکی دلپذیری تو تابستان بود اما تابستان نبود...تابستان من خیلی داغ بود.
... داغ مثل زندگی...
...
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 ساعت 02:16 ق.ظ
سلام خوبی خیلی قشنگ بود همیشه موفق باشی مرگ ارام