٭ چطور چند دقیقه ی کوتاه می تونه به اندازه یه قرن طول بکشه؟
چشمم رو به زمین دوخته بودم. نمی خواستم هیچ چهره ای رو ببینم، چه آشنا... چه غریب. می خواستم مجبور به لبخند زدن نباشم اونم وقتی که هیچ حسی برای خندیدن نداشتم....
هیچ حسی در قلبم نبود… نه غمی … نه شادیی … نه شوری … هیچ … هیچ…
دلم نمی خواست برگردم زیر سقفی که می دونستم باید چهره ای شاد داشته باشم، که مبادا تصور کنن من غمگینم… من گرفته ام ...کاش نمی رسیدم اما رسیدم... بی اختیار لبخند زدم...: سلام...
میشه خودت بگی چرا با دیدن تو دوباره زنده میشم ؟
سلام. خوبی؟ متنات خوبن. تونستی بیا پیش من ...