کاش میشد عشق را تفسیر کرد

خوابه چشمان تو را تعبیر کرد

کاش میشد همچون گلها ساده بود

سادگی را با تو عالمگیر کرد

کاش میشد در خراب آباد دل خانه احساس را تعمیر کرد

کاش میشد در حریم سینه ها عشق را با وسعتش تکثیر کرد

٭ چطور چند دقیقه ی کوتاه می تونه به اندازه یه قرن طول بکشه؟
چشمم رو به زمین دوخته بودم. نمی خواستم هیچ چهره ای رو ببینم، چه آشنا... چه غریب. می خواستم مجبور به لبخند زدن نباشم اونم وقتی که هیچ حسی برای خندیدن نداشتم....
هیچ حسی در قلبم نبود… نه غمی … نه شادیی … نه شوری … هیچ … هیچ…
دلم نمی خواست برگردم زیر سقفی که می دونستم باید چهره ای شاد داشته باشم، که مبادا تصور کنن من غمگینم… من گرفته ام ...کاش نمی رسیدم اما رسیدم... بی اختیار لبخند زدم...: سلام...
میشه خودت بگی چرا با دیدن تو دوباره زنده میشم ؟




نمی دونم


                   وقتی بهم نگاه کرد فقط با تعجب نگاهش کردم.چون جای اون طور نگاه

کردن نبود.وقتی بهم خندید نخندیدم. عجیب هم نبود.حس خندیدن نداشتم.



                    وقتی گفت تو  ...   هستی؟ تعجب نکردم.فقط گفتم :نمی دونم شاید.

کنارم نشست.بارون می اومد.نیمکت خیس بود.اما من هنوز نمی شناختمش.غریبه

نبود اما آشنا ی دل هم نبود.شاخه ی گلی رو که تو دستش بود بهم داد.فقط تو  لا به

لای انگشتام بود و من بهش نگاه می کردم.


                     غروب شده بود  ...  اون رفته بود  ...   شاخه ی گل زیر پام بود  ...  اون

با این که خنکی دلپذیری تو تابستان بود اما تابستان نبود...تابستان من خیلی داغ بود.

  ...  داغ مثل زندگی...