ده روز بود که ازش خبر درست و حسابی نداشتم.
خیلی ناگهانی نوشته بود می ره سفر.درست ده روز بود که
اونو ندیده بودم.اما وقتی دیدم دیشب آنلاینه کلی ذوق کردم.
چقدر حرف برای گفتن داشتم.
-- ...سلام عزیزم... کجایی تو...دلم برات خیلی تنگ شده...
جمله ی منو تکرار کرد:
-- ... سلام ...من هم خیلی دلم برات تنگ شده...خیلی زیاد.
چهار جمله ی دیگه نوشتم و نوشت.انگار با همون
چند جمله دلتنگی هاش تموم شد. چون بعدش هر چی براش
نوشتم و صداش کردم هیچی جواب نداد.چراغش روشن بودو
اما انگار دیگه کافی بود براش که دلش برام تنگ بشه.
انگار حوصله ی منو هم نداشت.بارون قشنگ و
تند دیشب تهران از دلتنگی آسمون داشت می گفت و من هم
داشتم به دلتنگی های اونفکر می کردم.
باور کردم چقدر برام دلش تنگ شده بود.باور م
شد که چقدر دوری از من براش تنگ شده...چه دلتنگی سخت
و سخت و سخت و سختی ...
فرزان
با این همه
- ای قلب در به در -
از یاد مبر که ما
- من و تو -
عشق را رعایت کردیم
از یاد مبر که ما
- من و تو -
انسان را رعایت کردیم
خود اگر شاهکار خدا
بود ، یا نبود
(احمد شاملو)