٭ چطور چند دقیقه ی کوتاه می تونه به اندازه یه قرن طول بکشه؟
چشمم رو به زمین دوخته بودم. نمی خواستم هیچ چهره ای رو ببینم، چه آشنا... چه غریب. می خواستم مجبور به لبخند زدن نباشم اونم وقتی که هیچ حسی برای خندیدن نداشتم....
هیچ حسی در قلبم نبود… نه غمی … نه شادیی … نه شوری … هیچ … هیچ…
دلم نمی خواست برگردم زیر سقفی که می دونستم باید چهره ای شاد داشته باشم، که مبادا تصور کنن من غمگینم… من گرفته ام ...کاش نمی رسیدم اما رسیدم... بی اختیار لبخند زدم...: سلام...
میشه خودت بگی چرا با دیدن تو دوباره زنده میشم ؟
ده روز بود که ازش خبر درست و حسابی نداشتم.
خیلی ناگهانی نوشته بود می ره سفر.درست ده روز بود که
اونو ندیده بودم.اما وقتی دیدم دیشب آنلاینه کلی ذوق کردم.
چقدر حرف برای گفتن داشتم.
-- ...سلام عزیزم... کجایی تو...دلم برات خیلی تنگ شده...
جمله ی منو تکرار کرد:
-- ... سلام ...من هم خیلی دلم برات تنگ شده...خیلی زیاد.
چهار جمله ی دیگه نوشتم و نوشت.انگار با همون
چند جمله دلتنگی هاش تموم شد. چون بعدش هر چی براش
نوشتم و صداش کردم هیچی جواب نداد.چراغش روشن بودو
اما انگار دیگه کافی بود براش که دلش برام تنگ بشه.
انگار حوصله ی منو هم نداشت.بارون قشنگ و
تند دیشب تهران از دلتنگی آسمون داشت می گفت و من هم
داشتم به دلتنگی های اونفکر می کردم.
باور کردم چقدر برام دلش تنگ شده بود.باور م
شد که چقدر دوری از من براش تنگ شده...چه دلتنگی سخت
و سخت و سخت و سختی ...
فرزان