وقت هایی هست که آنقدر دلت بی تاب است که نمی دانی چه می خواهی ....انقدر فکرت پریشانست که نمی دانی به چه فکر می کنی....آن وقت دوست داری کمکت کنند...دوست داری حرفهایت را بشنوند .دوست داری دوست داشته باشی.دوست داری دوستت داشته باشند....ولی نمی توانی دوست داشتن هایت را عملی کنی.تظاهر تظاهر تظاهر ...سرتاسر زندگیمان شده همین
بگوییم خوب و سر حال و بدون دغدغه ایم در حالی که از همیشه آشفته تریم...اه نمی دانم چه می گویم .گفتم که بی تابم ...پریشانم ...آشفته ام
یک غم به تنهایی برای نابودی هزاران نشاط کافی است
ژول ورن
راست می گویی ... غم دل وه چه فراوان است ... غصه ها در جان است ...هیچ کس همره این راه پر از خوف بلا نیست مرا....... وای بر دل حسرت زده ی بی کس من...قصه ام بسیار است.... وصد افسوس که عمر پایان است...و صد افسوس.
تو رو با خودم غریبه از خودم جدا می بینم...توی کوره راه غصه......باشه...اما نمی دونم چطوری با خودت کنار می ایی...وقتی چشمای من توقاب ذهنت بشینه چطوری خودتو خواهی بخشید..برو اما یادت باشه که می مردم برات.