ازم خواست کمکش کنم...کردم...
ازم خواست ...خواست که راحت باشم...شدم.
نه دروغ گفتم نه پرت . پلا...اما خواستم کمی سر به سرش بذارم...اما پرید...
مثل یه قمری...درست مثل پرنده ای که بخواد بپره...انگار منتظر پریدن بود...
انگار منتظر یه بهونه بود...یه بهونه ی کوچیک...
رفت...اون طوری که انگار از اول نبود...
مثل همیشه...مگه نه این که پرنده رفتنی است...
مگه نه این که فروغ گفته :پرواز را به خاطر بسپار؟
پس...بپر...پروازت برای من آشناست...مثل دیروز...شاید هم مثل فردا...
پرواز کن که همیشه زیبا هستی...چه در اوج دوری...
و چه در اوج ماندن...ماندن در یاد...در عمق زندگی...
...دوستت دارم...و تو هرگز نفهمیدی...دوستت دارم...
...
جمعه 5 فروردینماه سال 1384 ساعت 02:32 ق.ظ