گاه از اشک ترم عمق دلم سوخته است
کاه از سوختنم عشق چه افروخته است
... همین و دیگر هیچ...
دیگر نمی دانم دلتنگی به چه می گویند...
مگر نه این که آدمی تنها آمده است و تنها نیز خواهد رفت...!
مگر نه این که گم کرده ی ابدی خانه ی دوستیم.!
پس دلتنگی ها را در حوضچه ی خوب خدا خواهم شست...
و به اندازه اندام زمان
خویش را در پس تقدیر فلک
در همان جا که خدا می خوانند
غرق در بی کسی پر کسی ام خواهم کرد
و به اندازه یک مشت سوال
خواب را خواهم دید
عشق را خواهم برد
و به سرانگشت زمان
مزه گس شدن بودن را
در دهان خواهم داشت
من به یک لحظه ی آبی شدن روح خودم دلشادم
من فقط دلتنگم...
من فقط دلتنگم...