وقت هایی هست که آنقدر دلت بی تاب است که نمی دانی چه می خواهی ....انقدر فکرت پریشانست که نمی دانی به چه فکر می کنی....آن وقت دوست داری کمکت کنند...دوست داری حرفهایت را بشنوند .دوست داری دوست داشته باشی.دوست داری دوستت داشته باشند....ولی نمی توانی دوست داشتن هایت را عملی کنی.تظاهر تظاهر تظاهر ...سرتاسر زندگیمان شده همین
بگوییم خوب و سر حال و بدون دغدغه ایم در حالی که از همیشه آشفته تریم...اه نمی دانم چه می گویم .گفتم که بی تابم ...پریشانم ...آشفته ام

یک غم به تنهایی برای نابودی هزاران نشاط کافی است
ژول ورن

یک عصر غمگین...

... عصر عجیبی است. دلم برای نوشتن تو این جا که خونه ی عشق منه خیلی تنگ شده بود.بارون نرمی داره می باره و با ضرباهنگ دلنشین خودش به دلم چنگ می زنه.آسمون انگار تو غم شب شدنش داره دست و پا می زنه...یه جور غم سنگینی تو نگاه آسمونه...نمی دونم شده تا حالا گریه ی پنهونیه کسی رو ببینین...حتما دیدین...چقدر تکان دهنده است نه؟

    نمی دونم چرا همیشه آخره اردیبهشت برام درد آوره. چرا وقتی که...اصلا بگذریم...

... در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.
...


   ... آه تابستان من...مرا دریاب...ای همیشه داغِ مرا دریاب...